در روزنامه نام تو را دیدم |
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن |
|
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن |
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها |
|
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن |
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی |
|
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن |
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده |
|
بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن |
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا |
|
بکشد، کسش نگوید: تدبیر خونبها کن |
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد |
|
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن |
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد |
|
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟ |
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم |
|
با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن |
بس کن که بیخودم من، ور تو هنز فزایی |
|
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن |
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...
یادم بمون یه وقت نرم ز یادت
یادت باشه یادت باشه
کی بود که هی عشقو نشون میدادت
شبا که تنها توی راهی
محو نگاه اون ستاره هائی
یادت باشه که یارت
یه گوشه ای نشسته تو تنهائی
دل ناگرونم که ز یادت برم
نمیره این غصه دیگه از سرم
یادم بمون ای مهربون
یه وقت نشی نامهربون
گفتم غم تو دارم
گفتا چشت درآید !
گفتم که ماه من شو
گفتا دلم نخواهد !
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا هوای گرمیست! اَه اَه! عرق درآمد !
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا برو به سویی، تا گلّ نی درآید !
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد
گفتا که ای وای دیر شد! داد مامان درآمد !
روشنی من گل آب
ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
اگه دلم تنگ میشه خیلی برات منو ببخش
اگه نگام گم میشه تو شهر چشات منو ببخش
منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو میشمرم
اگه همش پیش همه بهت میگم دوست دارم
منو ببخش اگه برات سبد سبد گل می چینم
منو ببخش اگه شبا فقط تورو خواب می بینم
منو ببخش اگه تورو میسپرمت دست خدا
اگه پیش غریبه ها به جای تو میگم شما
منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم
تو یه فرشته ای و من خیلی باشم یه آدمم
منو ببخش اگه فقط می خوام بشی مال خودم
ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم
در این خلوت سرا من هم به تنهایی لقب دارم
پریشانی و شیدایی در اینجا هم شده کارم
تو دنیای منی و من غزلهایم بنام تو
میان عمق رویایم شدم محبوب و رام تو
صدایت می کنم هر شب میان خواب و رویایم
نمی دانی که هستم من ولی دیریست شیدایم
میان ظلمت شبها غمم را با تو می گویم
تو که تنها کسی هستی که جان را در تو می جویم
نمی دانم چه خواهد شد اسیرم در دو راهی ها
غرورم یکطرف ماند و دل دیوانه ام اینجا
چه می شد بشکنم روزی غرور جنس سنگی را
بگویم عاشقت هستم بمان با من تو ای زیبا
من از صدای گریه تو
به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم...
چشم تو همرنگ یه باغه
تو غربت غروب پاییز
مثل من از یه درد کهنه لبریز...
با تو بوی کاهگل و خاک
عطر کوچه باغ نمناک
زنده میشه...
با تو بوی خاک و بارون
عطر ترمه و گلابدون
زنده میشه...
تو مثل شهر کوچیک من
هنوز برام خاطره سازی
هنوزم قبله معصوم نمازه...
تو مثل یاد بازی من
تو کوچه های پیر و خاکی
هنوزم برای من عزیز و پاکی...
تو همونی که توی موج بلا
واسه تو دستامو قایق می کنم
اگه موجا تو رو از من بگیرن
قطره قطره آب می شم دق می کنم
وای که دلم طاقت دوری تو نداره
بغض نبودن تو اشکامو در میاره
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست | وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست |
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم | دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست |
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت | هیهات از این گوشه که معمور نماندست |
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت | از دولت هجر تو کنون دور نماندست |
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید | دور از رخت این خسته رنجور نماندست |
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن | چون صبر توان کرد که مقدور نماندست |
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است | گو خون جگر ریز که معذور نماندست |
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده | ماتم زده را داعیه سور نماندست |
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید | گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید |
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز | گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید |
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم | گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید |
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد | گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید |
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد | گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید |
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت | گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید |
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد | گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید |
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد | گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید |
از آتش عشق هر که افروخته نیست
با او سر سوزنی دلم دوخته نیست
گر سوخته دل نه ای زمادور که ما
آتش به دلی زنیم کاو سوخته نیست
ای نو بهار عاشقان داری خبر از یار ما؟
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریاد رس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی؟ کجا؟
ای فتنهِ روم و حبش حیران شدم کین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی؟
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر ترا
نخستین باده کاندر جام کردند | ز چشم مست ساقی وام کردند | |
چو با خود یافتند اهل طرب را | شراب بیخودی در جام کردند | |
لب میگون جانان جام درداد | شراب عاشقانش نام کردند | |
به غمزه صد سخن با جان بگفتند | به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند | |
جمال خویشتن را جلوه دادند | به یک جلوه، دو عالم رام کردند |