در قلب هزار پاره ی خاک

در روزنامه نام تو را دیدم
 
و چهره ات را در پوستری که از حوالی ماه می آمد
 
با نیلی خروشانت
 
که بر کاغذی سفید حک شده بود
 
همه جا خبر از توست
 
در کنار جویباری لجن آلود
و هتلی آرمیده در کرانه ی اقیانوس و صخره ها و بیفتک ها
 
کودکانت یکدیگر را نمی شناسند
 -
می گویند دنیا کوچک شده است -
اگر چند نامت را بر کتیبه ی دل دارند
 
و در هیاهوی امواج ماهواره ها
 
سرگردان
 
در قلب هزار پاره ی تو
 
زیست می کنند
 
همه چیز در حال دگرگونی است
-
این عظیم ترین خبرهاست -
 
گندم زار ها و
سیاست
 
اما
 
عصاره ی نام تو یک حرف است
-
نان
تو را
خمیده
 
در پشت درختی پنهان دیدم
 
که گرسنه
از کوچه های دربدری می گذری
صدایت کردم !
 -
زمین !
 
و عشق
افسانه ای بر باد بود
 
در جنگلی بی فصل
 
که با لبخندی می زیست
و با اشکی
 
در وداعی سرد
 
بر شاخه آتش می گرفت
و این آخرین خبرهاست

 

$$$$$$


.~~~~~~~~~~$$$$$$
~~~~~~~~~.$$$**$$
~~~~~~~~~$$$"~~'$$
~~~~~~~~$$$"~~~~$$
~~~~~~~~$$$~~~~.$$
~~~~~~~~$$~~~~..$$
~~~~~~~~$$~~~~.$$$
~~~~~~~~$$~~~$$$$
~~~~~~~~~$$$$$$$$
~~~~~~~~~$$$$$$$
~~~~~~~.$$$$$$*
~~~~~~$$$$$$$"
~~~~.$$$$$$$....
~~~$$$$$$"`$
~~$$$$$*~~~$$
~$$$$$~~~~~$$.$..
$$$$$~~~~$$$$$$$$$$.
$$$~~~~$$$*~'$~~$*$$$$
$$$~~~'$$"~~~$$~~~$$$$
3$$~~~~$$~~~~$$~~~~$$$
~$$$~~~$$$~~~'$~~~~$$$
~'*$$~~~~$$$~~$$~~:$$
~~~$$$$~~~~~~~$$~$$"
~~~~~$$*$$$$$$$$$"
~~~~~~~~~~````~$$
~~~~~~~~~~~~~~~'$
~~~~~~~~..~~~~~~$$
~~~~~~$$$$$$~~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~~$$$$$"~~.$$
~~~~~~~"*$$$$$

مولانا

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن

 

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

 

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی

 

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده

 

بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا

 

بکشد، کسش نگوید: تدبیر خون‌بها کن

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد

 

ای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد

 

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

 

با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن

بس کن که بی‌خودم من، ور تو هنز فزایی

 

تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...

خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ... 

یادم بمون

یادم بمون یه وقت نرم ز یادت
یادت باشه یادت باشه
کی بود که هی عشقو نشون میدادت
شبا که تنها توی راهی
محو نگاه اون ستاره هائی
یادت باشه که یارت
یه گوشه ای نشسته تو تنهائی
دل ناگرونم که ز یادت برم
نمیره این غصه دیگه از سرم
یادم بمون ای مهربون
یه وقت نشی نامهربون

گفتم غم تو دارم

گفتم غم تو دارم

گفتا چشت درآید !

گفتم که ماه من شو

گفتا دلم نخواهد !

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا هوای گرمیست! اَه اَه! عرق درآمد !

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا برو به سویی، تا گلّ نی درآید !

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد

گفتا که ای وای دیر شد! داد مامان درآمد !

 

سهراب سپهری

روشنی من گل آب
ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست

اگه دلم تنگ میشه خیلی برات منو ببخش

اگه دلم تنگ میشه خیلی برات منو ببخش
اگه نگام گم میشه تو شهر چشات منو ببخش

منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو میشمرم
اگه همش پیش همه بهت میگم دوست دارم

منو ببخش اگه برات سبد سبد گل می چینم
منو ببخش اگه شبا فقط تورو خواب می بینم

منو ببخش اگه تورو میسپرمت دست خدا
اگه پیش غریبه ها به جای تو میگم شما

منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم
تو یه فرشته ای و من خیلی باشم یه آدمم

منو ببخش اگه فقط می خوام بشی مال خودم
ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

 

نامه اسرار آمیز

محبت شدیدی که سابقا ابراز می کردم

دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو

روز به روز زیادتر می شود و هرچه بیشتر
ترا می شناسم

پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار می
گردد.

در قلب خود احساس می کنم که ناچار باید

از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم
که

شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهایی که
اخیرا با تو کردم

طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و

بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من
شناساند و می دانم که

خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد
کرد.

اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود
را با تو

به پریشانی و بد بختی خواهم گذراند و
بدون تو عمر خود را

در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر
داشته باش که روح من

هیچگاه به تو رام نخواهد شد و نفرت و کینه
ام پیوسته

متوجه تو است این نکته را باید در نظر
داشته باشی و بدانی که

از تو می خواهم آنچه را که گفته ام شوخی و
مسخره نکنی و بدانی که

این نامه را از صمیم قلب می نویسم و چقدر
تاسف می خورم اگر

باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت
نفرت از تو می خواهم

که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی
زیرا نامه های تو سراسر

مهمل و دروغ است و نمی توان گفت که دارای

لطف و حرارت می باشد بطور قطع بدان که
همیشه

دشمن تو هستم و از تو به شدت متفنر هستم و
نمی توانم فکر کنم که

دوست صمیمی و وفادار تو هستم!


دوست خوبم
اگر می خواهی بدانی که راز این نامه چه
بوده است نامه را یک بار دیگر یک
خط در میان بخوان

خلوت دل تنها ی من

در این خلوت سرا من هم به تنهایی لقب دارم

پریشانی و شیدایی در اینجا هم شده کارم

تو دنیای منی و من غزلهایم بنام تو

میان عمق رویایم شدم محبوب و رام تو

صدایت می کنم هر شب میان خواب و رویایم

نمی دانی که هستم من ولی دیریست شیدایم

میان ظلمت شبها غمم را با تو می گویم

تو که تنها کسی هستی که جان را در تو می جویم

نمی دانم چه خواهد شد اسیرم در دو راهی ها

غرورم یکطرف ماند و دل دیوانه ام اینجا

چه می شد بشکنم روزی غرور جنس سنگی را

بگویم عاشقت هستم بمان با من تو ای زیبا

 

باغ بارون زده

من از صدای گریه تو
به غربت بارون رسیدم
تو چشات باغ بارون زده دیدم...

چشم تو همرنگ یه باغه
تو غربت غروب پاییز
مثل من از یه درد کهنه لبریز...

با تو بوی کاهگل و خاک
عطر کوچه باغ نمناک
زنده میشه...

با تو بوی خاک و بارون
عطر ترمه و گلابدون
زنده میشه...

تو مثل شهر کوچیک من
هنوز برام خاطره سازی
هنوزم قبله معصوم نمازه...

تو مثل یاد بازی من
تو کوچه های پیر و خاکی
هنوزم برای من عزیز و پاکی...

 

خواب بارون

تو همونی که توی موج بلا
واسه تو دستامو قایق می کنم
اگه موجا تو رو از من بگیرن
قطره قطره آب می شم دق می کنم
وای که دلم طاقت دوری تو نداره
بغض نبودن تو اشکامو در میاره


رسوا ترین عاشق

نگاهی می کنی، ما رو
مگه عاشق ندیدی، تو
یا شاید دیدی و
رسواترین عاشق ندیدی، تو
یا ما مجنونیمو، خونه خرابی عالمی داره
یا عشقت مونده و دست از سر ما بر نمی داره
خداییش فرقی هم انگار نداره
یا اگه داره دل رسوای ما بند کرده و بازم گرفتاره

الهی دل خوشی باشه پناهت
گلای رازقی تن پوش راهت
الهی خوش خبر باشه قناری
بخونه تا خروس خون چشم به راهت
صفای دیدنت ای قصه نور
من و با خود ببر تا آخر دور
گلای پیرهنت، یاس و اقاقی
بمونم منتظر، تا قصه باقی

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعیه سور نماندست

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

آتش عشق

از آتش عشق هر که افروخته نیست

 

             با او سر سوزنی دلم دوخته نیست

 

گر سوخته دل نه ای زمادور که ما

 

              آتش به دلی زنیم کاو سوخته نیست

غریب عشق

تن من خسته و سرده

چشم اون با من چه کرده

با تموم دل فریبیش

می دونم بر نمی گرده



از دو چشمونم می باره

بارونی پر از ستاره

بی وفا نبود ولی شد

چون دیگه دوستم نداره



دست من داره می لرزه

عاشقی مفت نمی ارزه

سبزی و طراوت عشق

مثل یک گیاه هرزه



به خدا خسته ام از درد

شده ام پرپر و دلسرد

می خوام فریاد بزنم آه

آخ که اون با من چه ها کرد



رفت ولی دل منم مرد

انگار جسم و روحمو برد

قلب من شد تیکه تیکه

جون من شکسته و خرد



اشک من می ریزه نم نم

دل من می شکنه کم کم

آخ که پر شده دل من

می سو زم از آتیش غم



بعد این همه شکستن

بی اثر شده نشستن

با صدایی می شم آروم

می زنم آهنگ رفتن



می خونم با گریه زاری

که دیگه دوستم نداری

این شکستن دل من

واسه تو نداره کاری



یه روزی آهم می گیره

چون دلم هنوز اسیره

می یای و می گی ببخشم

اما اون روز دیگه دیره

دیگه دیره

دیگه دیره......

ای نو بهار عاشقان داری خبر از یار ما؟ ( مولانا جلال الدین محمد)

ای نو بهار عاشقان داری خبر از یار ما؟


ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها


ای بادهای خوش نفس عشاق را فریاد رس


ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی؟ کجا؟


ای فتنهِ روم و حبش حیران شدم کین بوی خوش


پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی؟


ای جویبار راستی از جوی یار ماستی


بر سینها سیناستی بر جانهایی جان فزا


ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش


ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر ترا

 

عراقی و غزل

نخستین باده کاندر جام کردند ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را شراب بی‌خودی در جام کردند
لب می‌گون جانان جام درداد شراب عاشقانش نام کردند
به غمزه صد سخن با جان بگفتند به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند به یک جلوه، دو عالم رام کردند