در جوانی غصه خوردم هیچکس یادم نکرد

در جوانی غصه خوردم هیچکس یادم نکرد

در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد

آتش عشقت چنان از زندگی سیرم کرد

آرزوی مرگ کردم و مرگ هم یادم نکرد

شمع

عاشقم با هر بهونه          مطمعنم خدا می دونه

اگه بری بازم تنها می شم          تو این غربت بی پروا می شم

اما من دیونتم          عاشتم ، هم خونتم

مطمعنم ارزوهامون          یکی میشه توی دلامون

دست در دست من ده ای نازنین        عاشقتم در کره ی ایران زمین

عشق باز و همدم و یار          در این دل من گرفتار

ساده بگم دیونتم          عاشقتم ، هم خو نتم

 

ترانه

ای تو بهانه واسه موندن .......... ای نهایت رسیدن
ای تو خود لحظه بودن ........... تا طلوع صبح خورشید رو دمیدن
ای همه خوبی همه پاکی ........ تو کلام آخر من
ای تو پر از وسوسه عشق......... تو شدی تمامی زندگی من
اسم تو هر چی که می گم......... همه تکراره تو حرفهای دل من
چشم تو هر جا که می رم ........ جاریه تو چشمهای منتظر من

تو رو اون لحظه که دیدم .............. به بهانه هام رسیدم
از تو تصویری کشیدم ........... که اون و هیچ جا ندیدم
تو رو از نگات شناختم ........... قصه از عشق تو ساختم
تو رو از خودت گرفتم ............ با تو یک خاطره ساختم

 

شعر

کاش رو خاکستر قلبم ،تو یه روزی پا بزاری      این تن سوخته از عشقو با خودش تنها نزاری


 نرو افسانه من ناتمومه
بدون اگه بری کارم تمومه
بهت گفتم بیا دنیایه من باش
کنارت حتی مردن ارزومه
شنیدم تو دلت انگار میگفتی
که عاشقی کجاست
وفا کدومه


عشق ای همه امیدواری های من
ای که جانم را به خود آلوده ای
ای که دایم با توهستم در خیال
لحظه هارا با تو می خواهم
اگر باشد خیالاتم سراب


 

 

چهره ای که دوست میدارد

در هوایی این چنین تاریک و خاموش .. و در شبی غبار آلود ، هوای تنهایی ترا تنفس میکنم ...! اما چهره سرخت پیدا نیست ... و من آخرین سیب را هم چیدم ...! و تکه تکه شدن چهره ام بر آیینه ای که خورد بود .. مجالی برای ماندنم نمی گذاشت ... و من تمامی تکه تکه های چهره ام را جمع کردم .. و باز از نوعی دیگر بنا ساختم .. چهره ای که میخندد .. چهره ای که دوست میدارد .. چهره ای که محبتت را فراموش نخواهد کرد .. چهره ای که سیب را به تو بخشید ... تا اینبار نیز بگوید بی تو هرگز .. مهرت افزون..خوش زی...~

تاوان گناه عشق

تاوان گناه عشق

 

آن  شب  از  غربت  چشمان تو من فهمیدم

که  چه  طوفان  عظیمی   در  تو   بر  پاست

با  نگاهی  که  به من واضح و روشن فهماند

که   برایت   عشق  دیگر  چقدر بی معناست

خواستم  از  گل  رویت   بوسه  ای  بر  گیرم

تا بدانی که دل من هنوز عاشق و شیدای شماست

من  که  تاوان   گناه   عشق   را   پس  دادم

ولی این را تو بدان که کبر و غرورت بی معناست

وصیت نامه

   وصیت نامه

 

روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو :

« من خوب می شناختمش

نامت چو آوازی همِشه بر لب او بود .

حتی زمان مرگ

آن لحظه های پر ز درد و غم و غروب

آن بیقرار عشق

چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

« شب در میان تاریکی در نور ماهتاب

هر روز در درخشش خورشید تابناک

هر لحظه در برابر آیینه ی زمان

آن دختر سکوت ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته بود .»

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

« جز تو دلش را به هیچ کس امانت نداد

هرگز خیانتی به دستان تو نکرد

هرگز نگاه پاک و زلال تو را ؛

با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکرد

تا آخرین نفس ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته بود . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

افسوس ! دیر شد ؛ ای کاش !

کمی زودتر می آمدی . »

اما بگو :

« من خوب می دانم

حتی در آن جهان

آن خفته ی خموش ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته است .»

روز ی اگر .......

اما ؛ نه ؛

او هیچوقت دیگر نمی آید .

کاش عمرم را به پایش هدر نمی کردم

کاش میشد هیچکس تنها نبود

کاش میشد هیچکس تنها نبود

                                           کاش میشد دیدنت رویا نبود

 گفته بودی باتو میمانم ولی

                                         رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

  سالهای سال تنها مانده ایم

                                          شاید این رفتن سزای ما نبود

 من دعا کردم برای بازگشت

                                           دستهای تو ولی بالا نبود

باز هم گفتی که فردا میرسی

                                            کاش روز دیدنت فردا نبود

کاش!!!

کاش قلبم درد پنهانی نداشت

                                        چهره ام هرگز  پریشانی نداشت

آخر خط

زندگی گل زردی است به نام غم مروارید غلتانی است به نام اشک آیینه شکسته ای است به نام دل

فریاد بلندی است به نام آه .

چه بنویسم که آتش ظلم آن را نسوزاند و خون خنجر آن را آلوده نکند .

سرنوشت ۲رشته است یک سر آن دست تو و سر رشته دیگر آن دست خود سرنوشت است که

سرنوشت تو را مثله عروسکی به طرف خودش می کشاند .

سکوت

چه لحظه ها که حرفهای ناگفته در پیش سد سکوت متلاطم می ماند و لب از لب گشوده نمی شود

اما در اندیشه ها واژه ها می رقصند و کافی است سر انگشت یک اشاره آنها را بر روی صفحات کاغذ

جاری کند تا چیزی شبیه شعر تولد یابد .

آن زمان است که سکوت فریاد می شود بی آنکه صدایی به گوش برسد .

من نیز احساسم را فریاد می زنم و آن را تقدیم کسانی می کنم که عشق را می فهمند احساس را

درک می کنند و می دانند که : سکوت نشانه بی حرفی نیست .

فراموشی

غم تنهایی و اندوه مرا درک کنید

تک گل سرخ مرا چیده خزان

لا اقل قلب مرا همنفس عشق کنید

از سر شاخه ی خشکیده ی احساس و جنون

بگذارید فرو ریزم تا

باز زیر قدم رهگذران ناله کنم

و بدانم که اسیر غم عشق

یعنی از بودن خود دل کندن

یعنی از کوچه تردید گذشتن

و رسیدن به خیابان یقین