بی مهر رخت روز مرا نور نماندست | وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست |
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم | دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست |
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت | هیهات از این گوشه که معمور نماندست |
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت | از دولت هجر تو کنون دور نماندست |
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید | دور از رخت این خسته رنجور نماندست |
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن | چون صبر توان کرد که مقدور نماندست |
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است | گو خون جگر ریز که معذور نماندست |
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده | ماتم زده را داعیه سور نماندست |
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید | گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید |
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز | گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید |
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم | گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید |
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد | گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید |
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد | گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید |
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت | گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید |
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد | گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید |
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد | گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید |
از آتش عشق هر که افروخته نیست
با او سر سوزنی دلم دوخته نیست
گر سوخته دل نه ای زمادور که ما
آتش به دلی زنیم کاو سوخته نیست
ای نو بهار عاشقان داری خبر از یار ما؟
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریاد رس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی؟ کجا؟
ای فتنهِ روم و حبش حیران شدم کین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی؟
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر ترا
نخستین باده کاندر جام کردند | ز چشم مست ساقی وام کردند | |
چو با خود یافتند اهل طرب را | شراب بیخودی در جام کردند | |
لب میگون جانان جام درداد | شراب عاشقانش نام کردند | |
به غمزه صد سخن با جان بگفتند | به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند | |
جمال خویشتن را جلوه دادند | به یک جلوه، دو عالم رام کردند |
در جوانی غصه خوردم هیچکس یادم نکرد
در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگی سیرم کرد
آرزوی مرگ کردم و مرگ هم یادم نکرد
عاشقم با هر بهونه مطمعنم خدا می دونه
اگه بری بازم تنها می شم تو این غربت بی پروا می شم
اما من دیونتم عاشتم ، هم خونتم
مطمعنم ارزوهامون یکی میشه توی دلامون
دست در دست من ده ای نازنین عاشقتم در کره ی ایران زمین
عشق باز و همدم و یار در این دل من گرفتار
ساده بگم دیونتم عاشقتم ، هم خو نتم
ای تو بهانه واسه موندن .......... ای نهایت رسیدن
ای تو خود لحظه بودن ........... تا طلوع صبح خورشید رو دمیدن
ای همه خوبی همه پاکی ........ تو کلام آخر من
ای تو پر از وسوسه عشق......... تو شدی تمامی زندگی من
اسم تو هر چی که می گم......... همه تکراره تو حرفهای دل من
چشم تو هر جا که می رم ........ جاریه تو چشمهای منتظر من
تو رو اون لحظه که دیدم .............. به بهانه هام رسیدم
از تو تصویری کشیدم ........... که اون و هیچ جا ندیدم
تو رو از نگات شناختم ........... قصه از عشق تو ساختم
تو رو از خودت گرفتم ............ با تو یک خاطره ساختم
کاش رو خاکستر قلبم ،تو یه روزی پا بزاری این تن سوخته از عشقو با خودش تنها نزاری
نرو افسانه من ناتمومه
بدون اگه بری کارم تمومه
بهت گفتم بیا دنیایه من باش
کنارت حتی مردن ارزومه
شنیدم تو دلت انگار میگفتی
که عاشقی کجاست
وفا کدومه
عشق ای همه امیدواری های من
ای که جانم را به خود آلوده ای
ای که دایم با توهستم در خیال
لحظه هارا با تو می خواهم
اگر باشد خیالاتم سراب
تاوان گناه عشق
آن شب از غربت چشمان تو من فهمیدم
که چه طوفان عظیمی در تو بر پاست
با نگاهی که به من واضح و روشن فهماند
که برایت عشق دیگر چقدر بی معناست
خواستم از گل رویت بوسه ای بر گیرم
تا بدانی که دل من هنوز عاشق و شیدای شماست
من که تاوان گناه عشق را پس دادم
ولی این را تو بدان که کبر و غرورت بی معناست